مناظره ی فرهاد با خسرو، مناظره ی عشق با هوس،حقیقت با مجاز،روح با
جسم،معنا با مادّه ومبارزه ی دل با عقل است!آن کس که خسرو در مقابل خویش می بیند،
نه یک رقیب سرسخت،که عاشقی پاکباخته است که روی درروی مدّعی عشق ایستاده وگستاخانه
هرآنچه را که وی ارزش واعتبار می داند به سخره می گیرد وحلاوت ورنگ یک عشق را به
او باز می شناساند.
مناظره ی خسرو وفرهاد،کشمکش دو نیروی
خیر وشرّ درون آدمیست وگفتگوی خالصانه ای است که هرکس به نوبه ی خود در دوره ای از
زندگی خویش با خود داشته است.گاه اگر لحن خسرو را آمرانه می یابیم،یا به نوعی به
تمسخر ومزاح نزدیکش می بینیم، نه بدان دلیل است که او واقعاً به آنچه می گوید
معتقد است،یا تصوّر بدل شدن به واقعیّت را در ذهنش راه داده است. بلکه بیشتر از آن
روست که تا نهایت راه را برود و عشق فرهاد را با ظریف ترین معیار ها بسنجد.وفرهاد
این عاشق ترین چهره ی منظومه ی خسرو وشیرین ....
وفرهاد،کشمکش دو نیروی
خیر وشرّ درون آدمیست وگفتگوی خالصانه ای است که هرکس به نوبه ی خود در دوره ای از
زندگی خویش با خود داشته است.گاه اگر لحن خسرو را آمرانه می یابیم،یا به نوعی به
تمسخر ومزاح نزدیکش می بینیم، نه بدان دلیل است که او واقعاً به آنچه می گوید
معتقد است،یا تصوّر بدل شدن به واقعیّت را در ذهنش راه داده است. بلکه بیشتر از آن
روست که تا نهایت راه را برود و عشق فرهاد را با ظریف ترین معیار ها بسنجد.وفرهاد
این عاشق ترین چهره ی منظومه ی خسرو وشیرین وراستگوترین مدّعی محبّت، در برابر
قدرتمند ترین پادشاه زمان هیچ کم نمی آورد. چرا که خویش ا متعلّق به سرزمینی می
داند که فرمانروایش معشوق است وبس!
نخستین بــار گـــــفتش کز کجایی بگفت از دار مـــــلک آشـــــنایی
برای فرهاد که عشقبازی تمام عیار است،هیچ عجیب و دور از انتظار نیست؛ اگر
مجال حضور در پیشگاه معشوق یابد،سرزیر پای دوست می افکند وبه آزادری که از دست
محبوب باشد، خشنود وراضی است:
بگفتا: گــرکند چشــــم تورا ریش؟ بگفت:این چشم دیگر دارمش پیش
فرهاد با اینکه خوب می داند با که سخن می
گوید،درپاسخ به این سؤال که اگر کس دیگری به شیرین دست یابد او چه می کند؛ بی
باکانه جواب می دهد:«بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ».
فرهاد عاشقی در مقام رضاست،که به هر مقدار وصلی که با معشوق دست
بدهد،راضیست:
بگفتا گرنــــــیابی سوی او راه؟ بگفت: ازدور شاید دید در ماه
بگفتا:دوری ازمه
نیست درخور بگفت:
آشــفته از مه دور بهتر
خسرو سپس لب به
نصیحت می گشاید که از این کار خام، دست بردارد وصبوری پیشه کند وبه او هشدار می
دهد که کارش در عشق سخت زارست. امّا صبوری کار دل است وفرهاد دل ندارد:
بگفت از صبر
کردن کس خجل نیست بگفت این دل
تواند کرد دل نیست
نصیحت خسرو، رنگ
تطمیع وسپس تهدید به خود می گیرد وباز بی نتیجه می ماند. چرا که فرهاد تنها از
محنت هجران شیرین می ترسدوبس! وسرانجام:
چوعاجز گشت
خسرودرجوابش نیامد بیش پرسیدن
صوابش
اخرین تیر ترکش
خسرو، مشغول کردن فرهاد است به کاری که به تصور درباریان، غیر ممکن می نماید. اما
آنچه به نظر عجیب می آید، شرط فرهاد است که می خواهد:
دل خسرو
رضای من بجوید به ترک شکّر شیرین
بگوید
وعجیب تر، رضایت خسرو است به این شرط. گویی هر دو فراموش
کرده اند که در این میان، نفر سومی هم وجود دارد که علاوه بر معشوق بودن، عاشق نیز
هست!
در روایت
دهلوی چند نکته قابل توجه است؛اول آنکه خسرو به دور از کوکبه ی شاهی در لباس
مرزبانان،خود به تنهایی به دیدار فرهاد می رود واین از پادشاهی چون وی، اندکی
سخیف به نظر می رسد، وبا آنچه از تشریفات حضور فرهاد در
دربار، درمنظومه ی نظامی نقل شده، از جمله شکوه وعظمتش به هنگام ورود،از دیدگاه
دهلوی دور مانده است.
نکته ی دیگر اینکه ارزش کلام فرهاد،در پیشگاه خسرو، درمیان
آن همه کشوری ولشکری بهتر مشخص می شود، تا در کنار کوه بیستون، دربرابر مردی
ناشناس که به شبانان ماننده است.
دست آخر،مقایسه ی فضایموجود در شعر نظامی،هنگام مناظره ی
خسرو وفرهاد وصحنه ای که دهلوی از رویارویی این دو، در دامنه ی کوه تصویر کرده، به
خوبی نشانگر نوع نگرش دو شاعر به کل داستان وشخصیت های آن می تواند باشد.
برای مقایسه ی دو اثر از لحاظ هنری، تنها به ذکر چند نمونه
ی شاخص بسنده می کنیم:
1-درپیشه یعاشقی وکار عاشقان:
نظامی:
بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند؟ بگفت انده خرند وجان فروشند
دهلوی:
بگفتش پـــــیشه ی دیگر چه دانند؟ بگفتا غـــم دهـــند وجان ستــانند
2- در خونریزی وجفای یار:
نظامی:
بگفتا گر کند چشم تو را ریش؟ بگفتا چشم دیگر دارمش پیش
دهلوی:
بگفتش گر نهد بر چشم تو پای بگفت از چشم در جان سازمش جای
3- در جانبازی عاشق برای معشوق:
نظامی:
بگفتا گر خــرامــی در ســـرایش بگفت اندازم این سرزیــرپـایــش
دهلوی:
بگفتش گر سرت برّد به شمشیر بگفتا هم به سویش بـــینم از زیــر
4- در بی خوابی وآسایش نداشتن از دوری معشوق:
نظامی:
بگفتا هرشـبش بـــیـنی چومهتاب؟ بگفت آری، چو خواب آید،کجا خواب؟
دهلوی:
بگفت آید گهی خوابت در این باب بگفت آری، برادر خوانده ی خواب
آنچه بعد
از این گفتگو اتفاق می افتد، در قلم دهلوی چیز دیگریست؛ خسرو چون فرهاد را در عشق
شیرین وفادار وثابت قدم دید،برآن شد که چگونگی دلباختن او را به شیرین جویا شود و:
جوابش داد مرد غـــــم سرشـــته که
این بود از قضا بر من نبشته
اینجا نیز
خسرو سعی می کند به آرامی واز راه اندرز و نصیحت، فرهاد را از عشق شیرین باز دارد:
دل اندر چیز دیگر
بند ومیــکوش کش از خاطر کنی عمدا
فرامـوش
امّا فرهاد در
چاهی نیفتاده است که به این سادگی بتوان از آن جست واگر کسی هم بخواهد او را
درآورد، او خود از آن چاه بیرون نمی آید. او به شاه (مرد ناشناس)! خاطر نشان می
سازد که پند او دروی اثری نخواهد کرد زیرا که:
هرآن کس کو دهد
دیوانه را پند نخوانندش خردمندان
خردمند
وبه آن نصیحت گر
خیرخواه توصیه می کند:
تو خسرو را نصیحت
کن در این درد که خواهد ماندن از
تاج ونگین فرد
بر شاه گران آمد وخجالت زده از پیش وی برخواست و هر آنچه از فرهاد و سخنانش در دل
داشت با یاران خویش گفت وافزود که راضی به ریختن خون فرهاد نیست واگر هم او را بی
جواب به حال خود واگذارد، از غیرت عق می میرد. امّا بزرگ امّید مثل همیشه راه چاره
ای پیش پای خسرو می گذار